مرد زاهدی که در کوهستان زندگی ميکرد؛کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.سنگ زيبايی درون چشمه ديد.آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود.کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:((آيا آن سنگ را به من ميدهی؟))زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نميگنجيد.او ميدانست سنگ آنقدر قيمتی است که با فروش آن ميتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:((من خيلی فکر کردم؛تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛خيلی راحت آن را به من هديه کردی.))بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت:((من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو ميخوام!به من ياد بده که چگونه ميتوانم مثل تو باشم.))