loading...
پاتوق بچه های ایرانی
محمد مهدی دشتی بازدید : 15 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

شيطان بازنشسته شد !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت ..؟

گفتم : ظهر شده ، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای ؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند

شيطان گفت : خود را بازنشسته کرده ام ، پيش از موعد .

گفتم : به راه عدل و انصاف بازگشته ای يا سنگ بندگی خدا به سينه می زنی؟

شيطان گفت: من ديگر آن شيطان توانای سابق نيستم. ديدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام ميدادم ، روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند.اينان را به شيطان چه نياز است؟

شيطان در حالي که بساط خود را برميچيد تا در کناري آرام بخوابد ، زير لب گفت : آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نميدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خيانت ، تا کجا ميتواند فرا رود و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و ميگفتم که : همانا تو خود پدر منی ..

!!

محمد مهدی دشتی بازدید : 23 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)
شیخ بعد از ظهری سگی در بحر مکاشفت مستغرق شده در عالم هپروت به سر همی می برد که مگسی مزاحم مکاشفت ایشان بشد، شیخ در یک چشم بر هم زدن مگس را گرفته و یک بال ایشان را قطع نمود. مگس کمی پرید، شیخ دوباره مگس را گرفت و بال دیگرش را هم کند و سپس مگس را بگفت: بپر ای ملعونِ مادر فروش، ولی مگس نپرید و چون بز شیخ را می نگریست. مریدان بر سر زنان شیخ را گفتند که یا شیخ چه بر سر این مگس بیامد. شیخ رو بر مریدان نموده، فرمودند: این آزمایش نشان داد اگر یک بال مگس را قطع نمایید، قدرت پریدن آن کاهش می یابد، ولی اگر دو بال آن را قطع نمایید، مگس کر می شود و فرمان شما را نمی شنود.
و مریدان به طور وحشیانه تشویق کردن و نعره ها کشیدند و مگس ها گرفته در خشتک یکدیگر فرو نمودند و لذت ها ببردند و نعره ها از سر شادی سر بدادند!
"شیخ فیس الدین"، اصول آزمایشگاه1، جلد 2، صفحه 3، خط4، کلمه5
.
.
اگر خندیدی مدیونی نظر ندی...
محمد مهدی دشتی بازدید : 12 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

حافظه ی خوب حافظه ای است که بداند چگونه امور بی اهمیت را فراموش کند . .

 

(کلیفتون فادیمن)

::

ﺍﺯ ﻃﺮﺯ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ

ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻛﻪ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺗﺮﺑﯿﺖ، ﻓﻬﻢ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺁﻧﻬﺎ ، ﺗﺎ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ . . .

(ﺍﺭﺳﻄﻮ)

::

خوشبختی به سراغ کسانی میرود

که به خودشان فرصت اندیشیدن به بدبختی را نمی دهند . . .

::

لانه ات را بر حباب حوصله مردمان نساز

تا آواره بی حوصلگی شان نشوی . . .

::

برای جماعتی که گوشهایش را گرفته

فریاد تو

شبیه شِکلک در آوردن است . . .

::

::(به ادامه مطلب بروید)::

 

 


محمد مهدی دشتی بازدید : 14 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

همه از من میترسن ، من از نیسان آبی

::

-علم بهتر است یا ثروت؟ ، هیچکدام فقط ذره ای معرفت !

::

-دا کر سی چنت بی. (یعنی مادر پسر برای چی خواستی؟)

::

-به گنده تر و خرتر از خودت احترام بگذار!

::

-تند رفتن که نشد مردی / عشق است که برگردی

::

-هر کجا محرم شدی -چشم از خیانت باز دار / -چه بسا محرم با یک نقطه مجرم میشود،

::

::(به ادامه مطلب بروید)::

محمد مهدی دشتی بازدید : 17 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

آقو ما يه روز تو خونه نشسته بوديم اي خانوممون داشت لباسارو مينداخت تو ماشين لباسشويي...يهو برگشت پرسيد:ساده،تو به خاطر خوشگليم باهام ازدواج کردي يا اخلاق خوبم؟مام گفتيم:خانوم فکر کنم واس اي اعتماد به نفست!آقو ما اينو گفتيم مارو هم با لباس چرکا انداخت تو ماشين لباسشويي!يني اي دکمه شو که زدا يکي از شيرينترين و فرحبخشترين لحظات زندگي ما شروع شد!ها ها ها...انقد چرخيديم انقد چرخيديم جاي مغز و قلبمون عوض شده الآن 2ساله ما شکست عشقي که ميخوريم سکته مغزي ميکنيم!فکر ميکرديم تو اي ماشينو ميميريم ولي متاسفانه از بد روزگار زنده مونديم...ولي ميگن گر ز حکمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري...خانوممون به جاي "رنگين تاژ" اشتباهي "سپيد تاژ" ريخت ما سفيد شديم تو خيابون مامورا مارو با "مايکل جکسون" اشتباه گرفتن مارو بردن به جرم "انجام حرکات موزون" 36سال حبس واسمون بريدن! آقو رفتيم درخواست تجديد نظر داديم ازمون آزمايش DNA گرفتن واس تشخيص هويت به اين نتيجه رسيدن که ما خود جنيف لوپزيم!36سال حبسمون شد 14بار اعدام و 3بار سنگسار!ها ها ها....يني داغونما!

محمد مهدی دشتی بازدید : 11 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

چهار سخن كه زاهد را تكان داد!

 

 

زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تكان داد . اول مرد فاسدي از كنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع كردم تا به او نخورد . او گفت اي شيخ خدا ميداند كه فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم مستي ديدم كه ...


افتان و خيزان راه ميرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي . گفت تو با اين همه ادعا قدم ثابت كرده اي؟


سوم كودكي ديدم كه چراغي در دست داشت گفتم اين روشنايي را از كجا اورده اي ؟ كودك چراغ را فوت كرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو كه شيخ شهري بگو كه اين روشنايي كجا رفت؟


چهارم زني بسيار زيبا كه درحال خشم از شوهرش شكايت ميكرد . گفتم اول رويت را بپوشان بعد با من حرف بزن .


گفت من كه غرق خواهش دنيا هستم چنان از خود بيخود شده ام كه از خود خبرم نيست تو چگونه غرق محبت خالقي كه از نگاهي بيم داري؟

محمد مهدی دشتی بازدید : 24 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

 

مگسی را کشتم


نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است


و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است


طفل معصوم به دور سر من می چرخید


به خیالش قندم


یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم


ای دو صد نور به قبرش بارد


مگس خوبی بود


من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد


مگسی را کشتم

محمد مهدی دشتی بازدید : 12 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

مورد داشتیم که از دختره پرسیدن قدت چنده؟

گفته با کلیپس یا بی کلیپس 


.......................................................


مورد ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﭘﺴﺮﻩ ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻭل رﻮ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ,

ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻠﻜﻪ ﺯﻳﺮ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﺵ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺩ !


.......................................................


مورد داشتیم که تو عروسی رفیق دوماد یهوووووو داد زده:

داماد چقدر انتره ، ایشالا مبارکش باد!

عروس ازون بدتره ، ایشالا مبارکش باد 

.
.
به ادامه مطلب بروید
محمد مهدی دشتی بازدید : 12 چهارشنبه 13 فروردین 1393 نظرات (0)

بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار یک خانم بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود. صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت. اما خانم باحجاب که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه ! بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!» خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطنم…شما دین تان را فروختید و ما خریدیم

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 31
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 28
  • بازدید کلی : 1,095